مردی که زمانی بسیار فعال بود و مسئولیت مهمی داشت، حالا دستها و پاهایش را اسیر تخت میدید. هربار که عید نوروز میرسید کارت تبریکی دریافت میکردیم؛ هدیهای از همان مرد به ظاهر ناتوان که میتوانست قلم به دهان بگیرد، نقطه در کنار نقطه بگذارد و در جاده صبوری پیش برود. در آغاز به سختی میتوانستی تصور کنی چه چیزی انتظارت را میکشد، اما در آخر تصویری پیش رویت بود زیبا و خاص و تو را به یاد کسی میانداخت که آموخته بود چگونه کوچکترین فرصتهای زندگی را در اختیار بگیرد.
در نظر بسیاری از افراد او اجازه داشت که ناامید باشد، اما میان او و ناامیدی مرزی وجود داشت. فرزندش خوشحال بود از اینکه هنوز گرمی نگاه پدر خانه را گرم میکند. برای مرد قصه ما زندگی وقتی بود که دردانه خانه موهای پدر را شانه میکرد و از تماشای برق نگاه پدر لبخند میزد.
برای آنهایی که او را میدیدند، مرد روی تخت در نگاه فرزندش ایستاده بود. تماشای ایستادگی او تا آخرین لحظه و آخرین نفس برای کسانی که با کوچکترین مشکل به دام ترس و ناامیدی میافتادند مثل یک سیلی بود تا از خواب بیدار شوند و از لبه پرتگاه ناامیدی بازگردند.
تصویر دیگری به خاطر میآورم از پسر جوانی که یاد گرفت چگونه از پا به جای دست های نداشته اش استفاده کند. میتوانستی او را ببینی که چنان به راحتی خودکار را با انگشتان پا میگرفت و مینوشت یا کتاب را به سرعت ورق میزد و یا با چنان ظرافتی روی بوم نقاشی میکرد که تنها میتوانستی لبخند بزنی از ارادهای که بر نقص جسمی پیروز شده بود.میتوانستی او را ببینی در حال انجام دادن کارهایی که بسیاری از افراد دارای دست نمیتوانستند و همین تو را به یاد ضعفهایی میانداخت که داشتی و نمیدیدی. کسانی که او را میدیدند و یاد بیارادگی خود میافتادند، درسی از زندگی میگرفتند که هیچ ساده نبود.
تماشای چنین تصاویری یادمان میاندازند که قوی و شجاع بودن تنها در دست و پا و چشم سالم خلاصه نمیشود. آنها قلب متفاوتی دارند پر از احساس و باوری که ما در خلوت خود حسرتش را داریم. در قلب آنها صدایی میگوید وقتی آن بالا کسی هست که دوستمان دارد و کمکمان میکند، همیشه میتوانیم از مرز ناامیدی عقب بکشیم و امیدوار باشیم.
وقتی از دریچه چشمان آنها نگاه کنی، میبینی که زندگی همیشه ارزش جنگیدن دارد.